Friday, July 24, 2015

The Beginning and the End


درونِ این قلبِ سرد ... رویایی نهفته است
در جعبه ای محفوظ
در عمقی بیست هزار فرسنگی، مدفون
در انتهای روحم
در سرایی ... محصور در بی‌کرانگیِ سکوت

و جایی آن درون، کلیدی است
به هر آنچه در احساس گنجد
اما بامدادِ تیره ی خاطراتم
در فضایی از عدم، گم گشته است

کسی می‌تواند ... مسیر را نشانم دهد؟
کسی می‌تواند ... یاری‌ام دهد؟
زیرا دیدن نمی‌توانم و سکوت خروشان است
سکوتِ خروشان
سکوت
سکوت
محوم در سکوت

خاطرات
خاطرات
آن درون کلیدی است
کلیدی به خاطره ای
به خاطره ای
خاطره ای



by “Anathema”

Thursday, July 9, 2015

رویای رویای‌ام دیدنش



آیا او مرا خواب می‌بیند؟
جزئت ندارم رویای رویای‌ام دیدنش، در سر آورم
چون اگر حتی دمی
باور کنم‌اش
در اشکی ... حل خواهم شد



پ.ن.
دیالوگی از فیلم ابدیت و یک روز

Thursday, July 2, 2015

The Pot



تو چه کاره ای که انگشت سرزنش بلند کرده ای؟
حتما زده به سرت
که از آبِ گل آلود
عملا مرده زنده می‌کنی

از گورها می‌دزدی
تا گهواره ها بدرخشانی
بعد بالای منبرِ پوشالی ات
مدارکش می‌سوزانی
نمی‌دانی آن بالا
آتش بپا کردن خطر دارد؟
لابد مست بودی عزیز

پنبه در گوش
و کله تو کون
از چی می‌گی تو؟
اینجور نمی‌شود عزیز
تا از سوراخت نکشی بیرون
نمی‌شنوند عزیز
لابد خیــلـــی مست بودی

دزدی، وام، ارجاع ... یا نجاتِ استنباطهای پوشالی
حق از حق می‌ستانی تا بی گناه و قاضی نباشی
اشک تمساح جاری کردی و به سوگ نشستی
لابد خاکستر به چشم داشتی
وقتی انگِ روسیاهی به دیگِ من می‌بستی
لابد مست بودی حاجی

تو چه کاره ای که انگشت سرزنش بلند کرده ای؟
دیگِ پُر و پَرت و چِرک و سیاه
به دیگِ من می‌گی روسیاه؟

وکیل وصی یا کذبِ صریح یا تئاتر غنی ... فرقی هم مگر هست؟
حق از حق می‌ستانی ... تا بی مهر و نازنین نباشی
حالا که با خاکستر، اشک تمساحت پاک می‌کنی
به دیگِ من انگِ روسیاهی می‌بندی
انگشت خپلت را بلند کرده ای؟
تو اصلا چه کاره ای؟
عزیزِ من
لابد خیلی مستی ...



by “Tool”