هیچ کس نمیتواند
مرا در این روح سرگشته ام
در این فریاد و غوطه وری
در این گم گشتگی
پیدا کند
من که آرام کننده ی خویشم
و کسی نمیداند
و کسی نمییابد
مرا
در این روح سرگشته ام
مشغول درگیریهای خویش
و آیا دلیلش را میدانم
که اگر باز مسیرت به راهم بیافتد
آیا دستِ یاری درازت میکنم؟
آیا سعی در درکِ وجودت دارم؟
کسی عزلت را ... تنهایی نمیخواند
و چیزها ... زمان میخواهند
و در پیِ زمان
چیزهای دیگر میآید
و بازیِ نقشهای بیشتر
که محدودند به ذخیره ی ناچیزِ آگاهی
در این بیدادِ دنیای فانی
ما همه گاهی
فرو میلغزیم
فرو میلغزیم
در تلاشی واهی
برای فرار از تمامِ دردهای بی معنی
بدون دستِ یاری
بدور از درکِ یاری
by “Anathema”




