Thursday, February 26, 2015

رهایم کن


برایم تنها
چشمها و دردها باقی است
که زیر سرما
و در یورش باران
بر ساقه هایم می‌بارند
و ریشه ام خشک می‌کنند

خدایی نیست
هرگز نبود
و جز عاشقی
و قلب و دین و عادت
مغز راهی نیافت
پس چشم به گوش و لب به دندان دوختم
و برای ابد
حریص بوسه اش
حریص دستهایش
حریص نگاهش
حریص داشتنش
مانده ام

حال که باران و برفی نیست
و حرص و آزِ فکرش خواب است
چتر گشوده ام
در پی آوازی زیر باران
و رقص دستها و تنها
می‌گذرد روزها
و وزن و معنا
به قهقرای فرم و معنا
می‌پیچد بر سر عشاق

برای بار آخر
از من بگذر
که گذر می‌خواهد
قلب من
از قلبی که نداشته ام
و دستی که نچشیده ام
و لبی که نبوییده ام