صحنه تاریک. موسیقی
متن فیلم eternity and a day
در حال پخش
مردی با بارانی خاکستری بر روی صندلی چوبی نشسته است
نور موضعی روی مرد می آید و موسیقی قطع میشود
مردی با بارانی خاکستری بر روی صندلی چوبی نشسته است
نور موضعی روی مرد می آید و موسیقی قطع میشود
تصمیمات ما ... شخصیت ما رو می سازن. ترس های ما، گذشته ی
ما، دماغِ ما ... ما رو می سازن. برای همین من هیچ وقت با اون دوستام که دماغشون رو
عمل کردن دوستیم رو ادامه ندادم. و یا اونهایی که رفتن پیش روانپزشت تا ترس از
ارتفاعشون رو برطرف کنن. و اون دوست هاییم که فراموشی گرفتن ... البته این اونا بودن
که رابطشونو با من قطع کردن ... (بلند
میشود و فریاد میزند) شخصیت، ویژگی های
فردی، انسانیست، روح! اینها چیزهای فطری نیستن ... یا علمی تر بگم
غریزی نیستند. اینها در ما شکل میگیرن، ساخته میشن! با تصمیماتمون، با
ترسامون، با گذشتمون و با ... دماغمون! خوب یکی ممکنه بپرسه "من از سوسک
میترسم این چی میگه در مورد من؟" من بهت میگم این چی میگه، این وقتی معنی
پیدا میکنه که وقتی یه سوسک میبینی، تصمیم میگیری چیکار کنی! وقتی بچه بودی سوسک میدیدی چیکار میکردی؟ و مهم ترین سوال ... نقش دماغت در قبال این
سوسک چیه؟
قبل از اینکه بخوام شروع کنم به نامعقول بودن فقط میخوام
بگم ... این زندگی منه ... همه چیز امشب همینه! ... این زندگی منه و نه کس دیگه
... من برای همه چیزش تصمیم میگیرم ... من گذشته ام رو گذروندم، من ترسهام رو میدونم و این دماغ منه ... و همه کسانی که باهاشون
آشنا شدم و حرفاشون رو شنیدم و پای حرفاشون نشستم، اینها رو میدونن، ولی باز
میخوان دماغشون رو بکنن جایی که نباید! و زندگی در همین لحظه گند میخوره بهش. و در
چنین لحظاتیه که ملحد ها و یا علمی تر بگم "ماتریالیست"ها میشن ماتریالیست
یا ملحد. جدی میگم این میتونه یه تحقیق جامعه شناسی و یا حتی روانشناسی خوب باشه. ببین
یعنی ... میدونی وقتی میخوای جواب یکی رو بدی هیچی مثه علم دندون شکن
نیست! یعنی حتی چیزی مثل تاریخ و احساس هم تحریف پذیره، ولی فکر کن در جواب چرت
و پرت های یکی تو میتونی بگی 2+2=4! خوب یارو خفه میشه ... چون این یه واقعیت
علمیه! و همین 2+2 رو برای بدست آوردن جوابهای بهتر میکنی 2x+2=5 بعد میری دنبال انتگرال تانژانت و
بعد E=MC2 و آخرش هم میشی یه ماتریالیست!
و همه ی این پروسه، تصمیم تو بوده! به خاطر ترست از چرت
پرت های بقیه! و به خاطر اینکه دماغت تو دماغ بقیه نره!
ترس ... برخلاف فروید من فکر میکنم انگیزه ی
اصلی تمام کارهای ما این ترسه! و این شخصیت که میگم، توی ترس از چیه که
شکل میگیره! منظورم سوسک و تاریکی و ارتفاع و اینا نیست ها، منظورم ترس از
آدمهاست. ترس از حرفهایی که میزنن، از نگاههایی که میکن ... از نگاه هایی که
نمیکنن ... ترس از دستاشون از عینکاشون از روسری ها از دماغها ... آدم ها ترسناکن
برای همدیگه ... فکر کن هر کسی یه صدایی داره و این صدا میتونه بگه "نه"
... میدونی چند نفر در همین لحظه منتظر شنیدن یه "آره" یا
"نه" هستن؟ میدونین از میون همین شماها حداقل بیست نفر هستن که منتظر یه
"نه" یا "آره" ان!
حالا فکر کن یه "نه" شنیدن چقدر ترسناکه ... و پشت سرش
"خداحافظ" ... بعضی وقت ها آدمها اونقدر ترسناکن که میخوای بذاری فرار
کنی بری یه جا که تو زبونشون به جای نه میگن "سبز" ... یا میگن
"آب" یا میگن "باد" ... میخوای کل دنیا رو بگردی که یه زبون پیدا
کنی که توش شنیدن "نه" اینقدر ترسناک نباشه ... ولی خوب هر جا که بری گذشته که ولت نمیکنه. یا دماغت که عوض نمیشه. به جز عمل جراحی یا
فراموشی که خوب میرینی به شخصیتتت اونجوری ... این گذشته یا در واقع
بود در مقابل حال یا همین است که میذاریش لذت بخش ترین
چیز دنیاست. حتی چیز هم نیست چون نه لمس کردنیه نه خوب هست ... چون نیست ... چون بوده ... ولی همین بودنش یعنی هست ... یعنی مطمئنم که هست چون یه زمانی
بوده ... چون چیزی که بوده دیگه عوض نمیشه ... و این بزرگ ترین 2+2=4 ایه که دین و
ایمون دارا و اگزیستانسیالیستها و حتی پوچ گراها هم ازش استفاده میکنن ... ما همه
ازش استفاده میکنیم. ما همه هستیم به خاطر چیزی که بودیم ... و همین بودیم در
تصمیمِ چی باشیم خیلی تاثیر میذاره ... تو اگر دیروز گوشت خوار بودی امروز سختته
سبزیخوار بشی ... تو اگه دیروز مرد بودی سختته الان زن بشی ... تو اگه دیروز عاشق
بودی ... الان خیلی چیزا سختته ...
حالا بذار همین رو بگم فقط. من خواستم و اینجا اومدم. من هم
خواستم و هم اومدم ... دماغمم با خودم آوردم ... ولی از اینکه حوصله ی شما سر بره
میترسیدم ... پس این چرت و پرت ها رو هم آوردم. همه ی این ها گذشته بودن ... پس تکلیف از این لحظه ام چی میشه؟ خوب ... من تو این
لحظه ... به دماغم نگاه میکنم ... یه قدم میام این ور این مجله رو بر میدارم ...
به شماها لبخند میزنم و میگم:
از نور موضعی خارج
میشود
"من از شماها میترسم ... شما میتونید من رو اذیت کنید
... شما "نه" دارید ... شما "خداحافظ" دارید ... شما
"نمیشه" دارید ... به هر زبونی هم باشه ترسناکه ... شما تصمیم های من رو
میبینید شما گذشته ی من رو، اگر هم نمیدونید، همین که من رو میبینید، یعنی از
گذشته ام خبر دارین ... (میخندد) شما دماغ من رو میبینید ... میگین زشته میگین بزرگه میگین
میتونست بهتر باشه ... شما همتون ترسناکید ولی ... من نمیخوام تو تصمیماتم من رو
بترسونید ... من تصمیم میگیرم من شخصیتم رو میسازم من گذشته ای که بیست سال دیگه
خواهم داشت رو میسازم با همین دماغم و فقط تو چشمهاتون نگاه میکنم ... منتظر
میمونم گوجه پرت کنین ... بهم بخندین بذارین برین ... خیلی ایده آلم اینه در موردم
مینویسین "چقدر احمق بود" ... هر کاری بکنید، هیچ وقت درک نمیکنید ... و
همین باعث میشه ترسم از خودم، برای خودم، باشه ... که چقدر وحشتناکه این درک نشدن
... این "من" که هیچ راهی نیست برای فهمیدنم ... و تصمیمات من، وقتی من
هستم و گذشته ام و دماغم ... برای هیچ کس قابل درک نیست. پس کی میدونه تو این
زندگی چه گهی داره میخوره؟"
تا آخر جمله ام دیگه لبخندم محو شده ... و تنها چیزی که
مونده این تصمیم بزرگ لعنتیمه ...
که از سمت راست سن برم بیرون یا سمت چپ ...
که از سمت راست سن برم بیرون یا سمت چپ ...
نور میرود. موسیقی
فیلم eternity and a day
پخش میشود

